سایه ی ماه



شعر زیبای فروغ(خیلی دوسش دارم)

عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی
ها کرده پاک



ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در سا
یۀ مژگان من
ای ز گندم
زارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه
ها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر
، جز درد خوشبختیم نیست



این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور
؟


ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی
انگاشتم


 
درد تاریکی
ست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه
دل سینهها
سینه آلودن به چر
کِ کینهها
در نوازش
، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در
کفِ طرارها
گم
شدن در پهنۀ بازاره

 


آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینهام را آب، تو
بستر رگ
هام را سیلاب، تو
در جهانی این
چنین سرد و سیاه
با قدم
هایت قدمهایم به‌راه



ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه
هام از هُرم خواهش سوخته
آه
، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه‌زارانِ تنم



آه
، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمین
های جنوب
آه
، آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازه تر
، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیر
گی‌ست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم
، من نیستم
حیف از آن عمری که با
«من» زیستم


 
ای لبانم بوسه گاه بوسه
ات
خیره چشمانم به راه بوسه
ات
ای تشنج
های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می
خواهم که بشکافم ز هم
شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم
آه می
خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای


 
این د
لِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان
، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها

؟

ای نگاهت لای
لای سِحر بار
گاهوا
ر کودکان بی‌قرار
ای نفس
هایت نسیم نیمخواب
شُسته از من لرزههای اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من



 ای مرا با شعور شعر آمیخته
 این همه آتش به شعرم ریخته
 چون تب عشقم چنین افروختی
 لاجرم شعرم به آتش سوختی

                                         فروغ فرخ‌زاد-دفترشعرتولدی دیگر

 

سلام دوباره به دوستام

        

به ارشیو بهمن ماه هم سری

 

بزنید  کلی داستان واستون

دارم

شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, |

 
بیوگرافی فروغ از زبان مادرم

فروغ متولد 15 دی 1313هم سن با جمشید مشایخی!

و تاریخ درگذشتش

24 بهمن ساعت 2 ظهر در اثر سانحه تصادف میباشد.

پدر فروغ سرهنگ ارتش بود و بنابر این سختگیر و خشک

بود.

فروغ یک خواهر بنام پوران داشت که در قید حیات است.

فروغ در سن 16 سالگی با پسرخاله مادرش به نام پرویز

شاهپور ازدواج کرد.فروغ دختری سرشار از احساس بود

که بی محابا احساسات زنانگی اش را در قالب شعر بیان

می کرد. اما چون تا ان روز هیچ زنی جرات بیان صریح

احساسات زنانگی اش را نداشت مقبول جامعه ان روز

واقع نشد و بنابر این خیلی زود مورد انتقاد عوام قرار گرفت

این باعث اختلاف بین او و همسرش شد و در سن 21

سالگی با داشتن پسری 1 ساله به نام کامیار از

همسرش جدا شد و 4 سال بعد با مردی هنرمند به نام

ابراهیم گلستان که در قید حیات است و اکنون 91 ساله

ساکن لندن می باشد و دارای یک استودیو فلیم در ان زمان

بود اشنا شد.این اشنایی منجر به عشق جدیدی در

زندگی فروغ و سرودن اشعار مشهور مانند "تولدی دیگر"

شد.فروغ تمام زندگی اش را در اشعارش ترسیم کرده او

ارزو داشت در یک روز برفی به خاک سپرده شود و روز

خاک سپاری او 26 بهمن 1345 یک روز برفی بود!!!!!!!!

     

منبع:::::مادرم که یک دنیا راجب فروغ میداند!!!!

 

شنبه 28 بهمن 1391برچسب:بیوگرافی فرغ فرخزاد,رازهای فروغ فرخزاد, |

 
چشمه

کدامین چشمه سمی شد که آب از آب می ترسد

و حتی ذهن ماهیگیر از آن قلاب می ترسد

گرفته دامن شب را سکوتی آنچنان مبهم

که اشک از چشم و چشم از پلک و

پلک از خواب و خواب از خواب می ترسد....

شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, |

 
دلم تنگه برای گریه کردن....

پیرمرد همسایه آلزایمر دارد

دیروز زیادی شلوغش کرده بودند

او فقط فراموش کرده بود

...از خواب بیدار شود


دلتنگم

مثل مادر بی سوادی که

دلش هوای بچه اش را کرده

ولی بلد نیست شماره اش را بگیرد


حرکتی دیده نشده از گنجشک ها + عکس نایاب

گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز

بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...

من می گریستم به اینکه حتی او هم

محبت مرا از سادگی ام می پندارد

شنبه 28 بهمن 1391برچسب:داستان های زیبا,اشعار زیبا,اشعار عاشقانه,, |

 
زندگی دفتری از خاطره هاست !

 
 
 



زندگی دفتری از خاطره هاست یک نفر دردل شب یک نفر دردل خاک

 یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی هاست
 
 چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد ما همه همسفر و رهگذریم

آنچه باقیست فقط خوبیهاس
 

 




 

 


دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه‌ی عشق
قهرمانان را بیدار کند

 

 
 


 

کاش میشد در آسمان ها پر کشید

چون عقابی ابرها را هم درید

پر کشید و در حضورت جان سپرد

لحظه ی آخر دو چشمان تو دید . . .





آرزو کن با من

که اگر خواست زمستان برود

گرمی ِ دست ِ تو اما باشد

آرزو کن با من

“ما” ی ما ” من” نشود

سایه ات از سر ِ تنهایی ِ من کم نشود . . .









جز ساغر و میخانه و ساقی نشناسم

 
بر پایه ی پیمانه و شادی ست اساسم
 
گر همچو همای از آتش عشق بسوزم

از آتش دوزخ نهراسم ٬ نهراسم




 
 



ناز آن چشمی که سویش مال ماست

ناز آن زلفی که تارش مال ماست
 
ناز آن چوپان که سازش مال ماست
 
 
از آن یاری که قلبش یاد ماست
 






در خلوت من نگاه سبزت جاری ست
 
این قسمت بی تو بودنم اجباری ست

افسوس نمی شود کنارت باشم

بی تو هر ثانیه و لحظه من تکراریست

 



dk.hauhv

 

سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:شعر های زیبا,اشعار ولینتاین ,شعر زسبا,اشعارمعروف, |

 

 



در قید غمم، خاطر آزاد کجایی؟

تنگ است دلم، قوت فریاد کجایی؟

با آنکه ز ما یاد نکردی..

ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟


سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:شعر هانهای زیبا و عاشق, |

 
فاصله

گرچه از فاصله ی ماه ز من دورتری

 

 

ولی انگاه همین جا و همین دور و بری

 

 

ماه می تابد و انگار تویی می خندی

 

 

باد می آید و انگار تویی می گذری . . .





سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:شعر های بیاد ماندنی, |

 
عشق

عشق برشانه ی هم چیدن چندین سنگ ست

 

گاه میماند وناگاه بهم می ریزد

 

انچه را عقل به یک عمر بدست اوردست

 

دل به یک لحظه ی کوتاه بهم میریزد

 

.

.

نظر یادت نره

 

 

 

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

 

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد. حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقامشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی
گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .

 

 
خدا

امروز صبح که ازخواب بيدارشدي،نگاهت مي کردم و

 اميدوار بودم که با من حرف بزني،حتي برای چند کلمه

، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي که ديروز درزندگي

ات افتاد ، از من تشکر کني!!! اما متوجه شدم که خيلي

مشغولي ، مشغول انتخاب لباسي که مي خواستي

بپوشي. وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي

تا حاضر شوي…. فکر مي کردم چند دقيقه اي وقت داري

که بايستي و به من بگويي: سلام!!! اما تو خيلي

مشغول بودي. يک بار مجبور شدي منتظر بشوي و براي

مدت يک ربع کاري نداشتي جز آنکه روي يک صندلي

بنشيني. بعد ديدمت که از جا پريدي.خيال کردم مي

خواهي با من صحبت کني؛اما به طرف تلفن دويدي و در

عوض به دوستت تلفن کردي تا از آخرين شايعات با خبر

شوي! تمام روز با صبوري منتظر بودم. با آن همه کارهاي

مختلف گمان مي کنم که اصلاً وقت نداشتي با من حرف

بزني. متوجه شدم قبل از نهار هي دور و برت را نگاه مي

کني،شايد چون خجالت مي کشيدي که با من حرف

بزني،سرت را به سوي من خم نکردي . تو به خانه رفتي

و به نظر مي رسيد که هنوز خيلي کارها براي انجام

دادن داري. بعد از انجام دادن چند کار،تلويزيون را روشن

کردي.نمي دانم تلويزيون را دوست داري يا نه؟ در آن

چيزهاي زيادي نشان مي دهند و تو هر روز مدت زيادي

از روزت را جلوي آن مي گذراني؛ در حالي که درباره هيچ

چيز فکر نمي کني و فقط از برنامه هايش لذت مي

بري... باز هم صبورانه انتظارت را کشيدم و تو در حالي

که تلويزيون را نگاه مي کردي،شام خوردي؛ و باز هم با

 من صحبت نکردي. موقع خواب...،فکر مي کنم خيليپ

خسته بودي. بعد از آن که به اعضاي خانواده ات شب به

خير گفتي ، به رختخواب رفتي وفوراً به خواب رفتي!

اشکالي ندارد. احتمالاً متوجه نشدي که من هميشه در

کنارت و براي کمک به تو آماده ام. من صبورم، بيش از

آنچه تو فکرش را مي کني. حتي دلم مي خواهد يادت

بدهم که تو چطور با ديگران صبور باشي. من آنقدر

دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر يک سر

تکان دادن، دعا، فکر، يا گوشه اي از قلبت که متشکر

باشد. خيلي سخت است که يک مکالمه يک طرفه

داشته باشي. خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر

پر از عشق تو...به اميد آنکه شايد امروز کمي هم به من

وقت بدهي.

دوست و دوستدارت: خدا

 

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه

فروکنی؟ میشه بیای و به

 

 

دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما

باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟



دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول

میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک

چیز گران قیمت اصرار کنی.

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که

دوست نداشت کرده بودن


عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟

غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ

ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده

تو غمگین می شیم.

 

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج

چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.

حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در

میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست

تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا

کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم

فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه

گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه.

در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی

شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون

 اینکه قصدی داشته باشن

مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه

ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم


نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با

چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی

من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که

 

آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که

 

 

خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

 
روزهای کودکی

 

 

 

 

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی.

.
آن زمان‌ها که
پدر تنها قهرمان بود


عشــق، تنـــها در آغوش
مادر خلاصه میشد


بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود

 

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند


تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند

 


تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
 

 

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!

 

حسین پناهی

 

 

 
چه می شود همه از جنس آسمان باشد

 
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد

و او هنوز شکوفاست بین آدمها

کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدمها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم

طلوع عشق چه زیباست بین آدمها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها

به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو

دلت به وسعت دریاست بین آدمها
 

خانه ات زيباست

نقش هايت همه سحرانگيز است

پرده هايت همه از جنس حرير

خانه اما بي عشق ، جاي خنديدن نيست

جاي ماندن هم نيست

بايد از كوچه گذشت

به خيابان پيوست

و تكاپوي كنان

عشق را بر لب جوي و گذر عمر و خيابان جوئيد

عشق بي همهمه در بطن تحرك جاريست

*****

تن تماميت زيبايي پيراهن نيست

مهرباني با تن، مثل يك جامه بهم نزديكند

و اگر ميخواهيم روزهامان

همه با شبهامان

طرحي از عاطفه با هم ريزند

گاهگاهي بايد

به سر سفرهء دل بنشينيم

قرص ناني بخوريم

از سر سفرهء عشق

گامهامان بايد

همهء فاصله ها را امروز

كوتاه كنند

و سر انگشت تفاهم هر روز

نقب در نقب دري بگشايد

دري از عشق به باغ گل سرخ

"و بينديشيم بر واژهء "دوستت دارم

محمدتقي خاني - متخلص به آرام

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, |

 
هرجا که دلت میخواهد برو

 
هی فلانی!

دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
 
هرجا که دلت میخواهد برو…

فقط آرزو میکنم
 
وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که
 
با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…

و اما من…

بر نمیگردم که هیچ!

عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم
،

که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!
 
 
 
 
 
 
نظر یادتون نره
 
 

 

 
گاندی

روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش می‌خواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار

 

شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد.

 

وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فورا لنگه دیگر کفشش را نیز درآورد و همان جایی که

 

لنگه کفش اولی افتاده بود،انداخت.

در مقابل حیرت و سوال اطرافیانش توضیح داد:"ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود

 

گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش؟؟؟

 
مادر

سلام داستان امروز تقدیم به همه مادران دوست داشتنی..قلب

 

مادر و پدر داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مادر گفت: " من خسته ام و دیگه دیروقته میرم که

بخوابم".

مادربلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ،

برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را

خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد.


پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را

سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را

روی بند انداخت.
 

بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار

میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که

زیر صندلی افتاده بود برداشت.
 

بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ، آدرس را روی آن نوشت

و تمبرچسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.


پدر گفت: (فکرکردم، گفتی داری میری بخوابی) و مادر گفت:(درست شنیدی دارم میرم). سپس چراغ

حیاط راروشن کرد و درها را بست.


پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد، چراغ ها راخاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی

آویخت، جوراب های کثیف را درسبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می

داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته شده در ماشین لباسشویی را پهن کرد،

جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد.

سپس به دعا و نیایش نشست.


درهمان موقع پدر تلویزیون را خاموش کرد و گفت: (من میرم بخوابم) و بدون توجه به هیچ چیز دیگری،

 

 

 

 

دقیقاً همین کار را انجام داد!

 

پرستار، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی

 که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست!

 

پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.

 

پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که

 

کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در

اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد...

 

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت

 

نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و

استقامت برایش میگفت.

پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

 

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای

 

مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه

 

چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود...

 

در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.

 

منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.

 

وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را

 

قطع کرد و پرسید: این مرد که بود؟

 

پرستار با حیرت جواب داد : پدرتون ؟!

 

سرباز گفت: نه اون پدر من نیست، من تا بحال اورا ندیده بودم !!!

 

پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟

 

سرباز گفت: میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم

 

او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم

گرفتم بمانم.

در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم.

 

پسر ایشان کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟

 

پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ویلیام گری!!!گریهگریهگریه

 

نظر یادتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون نــــــــره!ناراحت

 
پاسخ قاطعانه

 

"شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر

 

 فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی

 

پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند

.
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است

.

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را

آماده باشی .


ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت

محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد

.
ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم

 

همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است

 

برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است

 

برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او

 

پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور

 

کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
 

پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری

 

کند . به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند

 

کشید ."


ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود

 

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که

صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی

زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند

.
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.


او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»


دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر

 

روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن

 

بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی

تا هیچ بادی آن را پاک نکند...»

 

دوستان عزیز نظر یادتون نره!!نیشخند
 
 
خاطرات وینستون چرچیل

 

سلام به همه دوستان عزیزم....امروز یه پست با سه داستان باحال و جالب از خاطرات وینستون چرچیل

 گذاشتم براتون.امیدوارم خوشتون بیاد و نظر یادتون...نـــــــره!!لبخند

 

داستان اول:(گور بابات!)

 

یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.


یه تاکسی می گیره، وقتی به محل می رسن، به راننده میگه


اینجا منتظر باش تا من برگردم.
 

راننده میگه
 

نمیشه، چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.


چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰ دلارمیده.


راننده میگه:


گور بابای چرچیل، هر وقت خواستی برگرد!قهقههقهقههقهقهه

*********************************************

داستان دوم:(حاضرجوابی)

نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت

را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) -


روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:


من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.


چرچیل (با خونسردى تمام!!!!!):


من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش..قهقههقهقهه

*********************************************

داستان سوم:(بازم حاضرجوابی!!!)

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته... رد می شده…


که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه…


بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه


من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…!!!


چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه:



ولی من این کار رو می کنم!قهقههقهقههقهقهه

 

 

 
تازه کار

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و

فریاد زد:

 

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»



صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف میزنی؟



کارمند تازه وارد گفت: «نه»



صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»



مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»



مدیر اجرایی گفت: «نه»


کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!

 

خیلی باحال بود حیفم اومد نذارم براتون...قهقههقهقههقهقهه
 

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩

سلاممممممم

ببخشید چند وقت وبمو اپ نکردم میدونید که بنده درسم

دارم

باید بگم این شعرها واسه خودم نیست

اگه واسه خودمو میگفتم که دیگه ارزش نداشت

 

 

چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:شعر های عاشقانه و زیبا , بهترین شعر های عاشقانه, |

 
بارانی

 

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

کــودکــــ که بودم

بــاران زیاد مــی بارید

راز نــم نـــم بــاران های کــودکــی ام

آنگــاه برایم جــان گـــرفت ...

کــــه چــشمانــم چــتر همیشــه بــارانــی روزگــار شُــد ...

 

پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:شعر های عاشقانه و زیبا , بهترین شعر های عاشقانه, |

 

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

خیلـــی ها بــاران را نمــی فهمند

نمـــی فهمند باید خیس شـد تا سبکــــ شد

نمی فهمند کــه شیشه عینکــشــان باید نمناکـــــــ شود

نمــی فهمند کـــه با بــاران باید خندید

به بـــاران باید عشق داد

با بـــاران باید عشق کـــرد

و شــایــد بــاران خیلــی ها را نمــی فهمــد

پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:شعر های عاشقانه و زیبا , بهترین شعر های عاشقانه, |

 

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

چــرا چــتر ؟ چـــرا فـــرار ؟ تنهــا آدم هــای آهــنــی زیــر بــاران زنــگــــ میــزنند !
 

پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:شعر های عاشقانه و زیبا , بهترین شعر های عاشقانه, |

 

برای انسان های با هدف بن بست وجود ندارد چون یا راهی خواهد یافت یا راهی خواهد ساخت.


 

صبورانه در انتظار زمان بمان! هرچیز در زمان خودش رخ می دهد. باغبان حتی اگر باغش را غرق در آب هم کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند...


 

کوروش کبیر:اگر هنگام شب کسی را در حال گناه دیدی فردا به آن چشم نگاهش مکن. شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی!!


 

اهورا مزدا:سنگی که طاقت ضربه های تیشه را ندارد تندیسی زیبا نخواهد شد. از ضخم تیشه خسته نشو که وجودت شایسته ی تندیس است.


 

گوته: دوست مثل کوه می مونه. وقتی نزدیکشی نمی بینیش اما وقتی ازش دور میشی تازه میبینی چقدر بزرگه!


 

از فرمایشات گهربار امیرالمومنین علی(ع): دنیا دو روز است. یک روز با توست و یک روز علیه تو... روزی که با توست

مغرور نباش و روزی که علیه توست صبور باش! و هر دو پایان پذیرند...


 

کوروش کبیر: شاید دلیل وجود زمان این باشد که همه اتفاق ها با هم رخ ندهد. کسی که فعال باشد و صبور به هدفش میرسد.


 

شادی پروانه ایست که هر چه تقلا کنی نمی توانی آن را شکار کنی. باید آرام باشی تا روی شانه ات بنشیند!


 

توماس جفرسون: با جسارت وجود خدا را به پرسش بگیر! چرا که اگر خدایی باشد باید خرد را بیش از ترس کورکورانه ارج نهد...

 
داستان زورآزمایی خورشید و باد

 

 

 

 

روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد. باد به خورشید می گفت
 
که من از تو قوی تر هستم، خورشید هم ادعا می کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم.
 

 
 
 
 
 
در این فکر بودند که دیدند مردی در حال عبور است و کت به تن داشت. باد گفت که من می توانم کت آن مرد را از تنش در
 
بیاورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این
 
مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آن را بست و با دو دستش هم آن را محکم چسبید.

باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم
 
سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.

خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهر خورشید بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که
 
تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرد. با تعجب به خورشید
 
نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن
 
داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.
 

باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پرعشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار
 
از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قوی تر است.

مثل خورشید باش عشق و محبت را بدون هیچ انتظاری به دیگران ببخش
 
داستان پیرمرد بازنشسته و مزاحمت بچه های مدرسه

 

 

 

 

یك پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیكی یك دبیرستان خرید. یكی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این كه مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی كلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی كه در خیابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این كار هر روز تكرار می شد و آسایش پیرمرد كاملاً مختل شده بود. این بود كه تصمیم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این كه می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همین كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنید. من روزی هزار تومان به هر كدام از شما می دهم كه بیائید اینجا و همین كارها را بكنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی صد تومان بیشتر به شما بدهم. از نظر شما اشكالی ندارد؟

بچه ها گفتند: «صد تومان؟ اگر فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط صد تومان حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر را شوت كنیم، كورخواندی. ما نیستیم.»

و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:شعر های عاشقانه و زیبا , بهترین شعر های عاشقانه, |

 

شايد آن روز كه سهراب نوشت : تا شقايق هست زندگي بايد كرد، خبري از دل پر درد گل ياس نداشت، بايد اينجور نوشت، هر گلي هم باشي، چه شقايق چه گل پيچك و ياس، زندگی اجبارست

                                      


من در این کلبه خوشم، تو در ان اوج که هستی خوش باش، من به عشق تو خوشم، تو به عشق هر که هستی خوش باش


تصوير چشمان تو را در رويا ها كشيدم، باغ گلی از جنس نیلوفر كشيدم، تو گم شدی در جاده های ساكت و دور، من هم به دنبال نفس هايت دويدم


من آن رودم که تنها آب دارم ، نگاهی خسته و بی تاب دارم ، من عشق نور دارم در دل اما ، فقط تصویری از مهتاب دارم

 


زرتشت میگوید:کوچک باش و عاشق که عشق می داند آیین بزرگ کردنت را , بگذار عشق خاصیت تو باشد .نه رابطه ی خاص تو با کسی! ♥ به کلبه ی درویشی من خوش اومدید ♥ از شعر های عاشقانه بگیر تا جوک همه چیز اینجا پیدا میشه ♥ فعلا بابای :) ســــایه


 

سایه

 


ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
♥یــــک دل باتــــو♥
❤ای همه ی وجود من نبود تو نبود من❤
❤مینو یعنی دشت بهشت❤(مینو جووون)
❤عکس عاشقانه و زیبا❤(شقایق جووون)
❤san niea ba-love❤
✯ ✮ ✔End world✔ ✮ ✯
NOTLOVE❤❤(محدثه جووون)
❤یـــــــــــــــــــالان❤ (عشق)
♥هـــــر چــــی دوستــــ دارمـــــ♥( زهرا جوووون )
❤سایه ی سفید❤
❤ایــــــن ماه خیــــــس ❤(ارامش جووون)
ღعاشقانه های سیناღ
❤طنز فیلم❤
❤LOVE2LOVE ❤(ناناز جووون)
❤ترول و عکس ها و مطالب خنده دار❤
آئینهـ ونوســ❤تیـر زئوســ( عاطفه جووون)
❤تنهایی ❤(فاطمه جووون)
❤طنزگو❤
❤یه چیزی هست دیگه حالا بیا❤.(نسترن جوون)
❤زیباترین عکس های باربی❤(asma جووون)
❤❤Fun(بهاره جووون)
Zire Baroon❤☂❤
❤سه تفنگدار بیکار❤
❤مگه گفتنم داره؟!! فقط خندست❤(بهار جووون)
❤واسه شما دوستای گلم❤(مهسا جووون)
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

 

 

مســـــتانه
پاییز فصل عشاق ... مبارک
من و خالقم
لطفا این مطلب را کامل بخوانید ... فقط چند دقیقه ...
بخاطر پدرم
واقعیت ..
به جای تاكید روی كیفیت های منفی زن و مرد، چرا روی نقاط مثبت آنها تاكید نكنیم؟
عاشق این ترانه هسم ــــــ
بیوگرافی حسین پناهی
به خودت بیا !!!
متن اهنگ از محسن یگانه
زیــبا برقـــص
حاضر جواب
I LOVE MY LOVE
سهراب سپهری
جملات ارزنده
وبلاگمو عشق است !
ضدحال

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 163
تعداد نظرات : 299
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


Smiling Jack Skellington

♂♥♀مِتِحَرِک سآز جوجو و شوشو♂♥♀

♥عِشـ♥ـــق حَدیث وُ عَلی♥


کد هدایت به بالا